سنگ تراش

 (سنگتراش)

روزی مرد سنگتراش که شغل خود را ناچیز و حقیر میدانست،از کنار منزل ثروتمندترین تاجر شهر میگذشت.نگاهی به زندگی آن مرد کرد و گفت:"ای کاش من هم بازرگانی ثروتمند بودم"بلافاصله آرزوی آن مرد سنگتراش برآورده واو ثروتمندترین تاجر شهر شد.تا چند ماه خود راقویترین انسان میدانست،تا یک روز حاکم شهر سربازانش را فرستاده و مقدار زیادی پول به عنوان خراج از او گرفت.سنگتراش با خود گفت:"قدرتمند واقعی اوست،ای کاش حاکم بودم."ثانیه ای بعد او حاکم سراسر کشور بود و همه مردم به او احترام میگذاشتند.مدتی خود را قویترین میدانست،تا یک روز که وسط ظهر سوار بر تخت روان بود و نور خورشید چشمش را میزد و نمیتوانست مانع تابش آن شود،گفت:"خورشید قویترین است که حتی میتواند حاکم را نیز درمانده و مستاصل میکند،ای کاش خورشید بودم"این آرزوی سنگتراش فورا برآورده شد،اما وقتی دید یک تکه ابر میتواند جلوی خورشید را بگیرد،آرزویی دیگر کرد و تبدیل به ابر شد.ساعتی بعد که دید دارد آب میشود،آرزو کرد موجی سهمگین شود که باز هم آرزویش برآورده شد و به هر کجا دوست داشت میرفت،تا اینکه با صخره ای محکم برخورد کرد و متلاشی شد،با خود گفت:صخره از همه چیز و همه کس قویتر است"بلافاصله نیز تبدیل به صخره شد و کاملا خوشحال شد و ...که ناگهان ضربه ای به او وارد شد و دردش گرفت،به پایین که نگاه کرد تازه فهمید"قویترین"کیست.چند دقیقه بعد صخره  توسط یک سنگتراش شکسته و خرد شد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 8 مهر 1398 | 15:26 | نویسنده : امیر حسین کلهری |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.